خیال
نویسنده: زندونی(یکشنبه 86/6/25 ساعت 5:51 صبح)
تنها خیال ان بت رعنا مرا بس است
حاجت به وصل نیست تمنا مرا بس است
در غربت مزار خودم گریه ام گرفت
از زخم ریشه دار خودم گریه ام گرفت
وقتی که پرده پرده دلم را نواختم
از ناله ی سه تار خودم گریه ام گرفت
پاییزمیوزد وتو لبخند میزنی
اما من از بهار خودم گریه ام گرفت
یک تکه افتاب برایم بیاورید!
از اسمان تار خودم گریه ام گرفت
دنیا
نویسنده: زندونی(شنبه 86/6/10 ساعت 10:3 عصر)
دنیا اینجوریه دیگه:اگه گریه کنی میگن کم اوردی
اگه بخندی میگن دیوونست اگه دل ببندی تنهات میزارن
اگه عاشق بشی دلتو میشکنن
با این حال باید لحظه ای را گریست
دمی را خندید
ساعتی را دل بست
و
عمری عاشقانه زیست
ازتنگنای محبس تاریکی
ازمنجلاب تیره ی این دنیا
بانگ پر از نیاز مرابشنو
آه ای خدای قادر بی همتا
یکدم ز گرد پیکر من بشکاف
بشکاف این حجاب سیاهی را
شاید درون سینه ی من بینی
این مایه یگناه وتباهی را
دل نیست این دلی که به من دادی
در خون تپیده آه رهایش کن
یاخالی از هوا وهوس دارش
یا پای بند مهرو وفایش کن
تنها تو آگهی و تو میدانی
اسرارآن خطای نخستین را
تنها تو قادری که ببخشایی
بر روح من صفای نخستین را
آه ای خدا چگونه ترا گویم
کز جسم خویش خسته و بیزارم
هر شب بر آستان جلال تو
گویی امید جسم دگر دارم
از دیدگان روشن من بستان
شوق به سوی غیر دویدن را
لطفی کن ای خدا وبیاموزش
از برق چشم غیر رمیدن را
عشقی به من بده که مرا سازد
همچون فرشتگان بهشت تو
یاری به من بده که در او بینم
یک گوشه از صفای سرشت تو
یکشب ز لوح خاطر من بزدای
تصویر عشق و نقش فریبش را
خواهم به انتقام جفاکاری
در عشق تازه فتح رقیبش را
آه ای خدا که دست توانایت
بنیان نهاده عالم هستی را
بنمای روی و از دل من بستان
شوق گناه و نقش پرستی را
راضی مشو که بنده ی ناچیزی
عاصی شود به غیر تو رو آرد
راضی مشو که سیل سرشکش را
در پای جام باده فرو بارد
از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره ی این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو
آه ای خدای قادر بی همتا
گل سرخ
نویسنده: زندونی(پنج شنبه 86/5/25 ساعت 5:49 عصر)
بگذارسر به سینه ی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی درد مند را
شاید که بیش از این نبستند به کار عشق
آزار این رمیده سر در کمند را
آشنایی
نویسنده: زندونی(پنج شنبه 86/5/25 ساعت 2:0 عصر)
کنار آشنایی تو آشیانه میکنم
فضای آشیانه را پر از ترانه میکنم
کسی سوال میکند به خاطر چه زنده ای
ومن برای زندگی تو را بهانه میکنم
بمان
نویسنده: زندونی(پنج شنبه 86/5/25 ساعت 1:59 عصر)
بمان با من که من بی تو صدایی خسته در بادم
در این اندوه بی پایان بمان تنها تو در یادم
شبیه برگ پاییزی پر از احساس دل تنگی
دلت مانند یک دریاست پر از امواج یک رنگی
کاش
نویسنده: زندونی(پنج شنبه 86/5/25 ساعت 1:59 عصر)
کاش قلبم درد پنهانی نداشت
چهره ام هرگز پریشانی نداشت
برگهای آخر تقویم عشق
حرفی از یک روز بارانی نداشت
بی تو
نویسنده: زندونی(پنج شنبه 86/5/25 ساعت 1:58 عصر)
برای آنکه بدانی چه می کشم بی تو
خدا تو را به یکی چون تو مبتلا سازد
ناز چشم
نویسنده: زندونی(پنج شنبه 86/5/25 ساعت 1:58 عصر)
گفته بودی که چرا محو تماشای منی
وانچنان مات که یک دم مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا که زدستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی
لیست کل یادداشت های این وبلاگ